مجموعه «کآشوب» را می‌توان شب‌های محرم دست گرفت و با مجلس‌های جورواجورش اشک ریخت. و اصلاً شاید برای همین و برای آن ‌همه جزئیات، کآشوب از آن‌ کتاب‌هایی نیست که بشود یک شبه خواند. با کآشوب باید آرام‌ آرام جلو بروی و باید آن را ذره ذره بچشی.

درباره مجموعه «کآشوب» که آشوب در دل به پا می‌کند/ روضه مکتوب

یکی از دلایلی که باعث شده واقعه عاشورا همچنان زنده بماند، مناسک و آیین‌های آن است؛ از مراسم‌های عزاداری تا نمایش‌ها و دسته‌های سینه‌زنی. در این میان روضه هم جایگاه ویژه‌ای دارد. ناطقی که برای جمع عزاداران ذکر مصیبت می‌کند و از روزهای منتهی به شهادت امام حسین(ع) و یارانش، تاسوعا و عاشورا و اتفاقات پس از آن می‌گوید.

 برای خیلی از مردم، روضه فقط یک آیین ساده نیست، بلکه عمیقاً به آن اعتقاد دارند و کلمه‌به‌کلمه‌اش را با جان و دل گوش می‌دهند. کتاب «کآشوب» متشکل از روایت‌هایی از همین جنس است. در این‌جا آدم‌هایی دور از هم و ظاهراٌ متفاوت از تأثیرگذارترین روضه‌های زندگی‌شان می‌گویند و حس و حال‌شان را در مورد آن نشان می‌دهند. راویان این جستارها از گوشه‌گوشۀ کشور هستند، به همین خاطر می‌توان ردپایی سنت‌های محلی و بومی را هم در نوشته‌هایشان دید.

نشر اطراف با دبیری نفیسه مرشدزاده از سال ۹۶ جمع‌آوری روایت‌های روضه را آغاز کرد و برای این کار به سراغ آدم‌های مختلفی در سرتاسر ایران رفت؛ از فیلم‌سازی در پایتخت‌ تا معلمی در جنوب تا کشاورزی در شرق کشور. حاصل کار صدوپنج روایت است که طی شش سال و در قالب پنج کتاب کآشوب، رست‌خیز، زان‌تشنگان، رهیده و مهمان‌گاه منتشر شده‌اند. در هر یک از این کتاب‌ها، چندین نویسنده از مهم‌ترین روضه‌های زندگی‌شان گفته‌اند و در قالب جستارهایی کوتاه، خواندنی و صمیمی آن‌ها را روایت کرده‌اند.

چقدر اتفاق نادیده

مخاطب وقتی مجموعه‌های «کآشوب» را می‌خواند، یکه می‌خورد که در این حادثه‌ تکراریِ دم‌دستی که همه هم دیده‌ایم، چقدر اتفاق ندیده و زاویه‌  نرفته وجود داشته است. در این کتاب‌ها از استکان و نعلبکی و سیاهی و علم و کتل گرفته تا پاکت و صله‌ی منبری و روضه‌خوان و حتی تیپ عمامه و عبایشان، حرف زده شده؛ از تشریح روضه‌ها، تفاوت‌ گریه‌ها، تحول حال‌ها تا گوناگونی اعتقادها و نیت‌ها و حاجت‌ها و ادب‌ها.  

مجموعه‌ی کآشوب با استقبال خوب مخاطبان بارها تجدید چاپ شده‌ است. کتاب اول این مجموعه نیز در سال ۹۸ جایزه کتاب سال عاشورا در رشته‌ ‌ادبیات غیرداستانی را دریافت کرد.

ذره ذره «کآشوب» را بچش!

کآشوب را می‌توان شب‌های محرم دست گرفت و با مجلس‌های جورواجورش اشک ریخت. و اصلاً شاید برای همین و برای آن ‌همه جزئیات، کآشوب از آن‌ کتاب‌هایی نیست که بشود یک شب برداشت و صبح تمام‌شده‌اش را ‌تحویل قفسه‌های کتابخانه داد. با کآشوب باید آرام‌ آرام جلو بروی و باید آن را ذره ذره بچشی.

روایت‌های هر صفحه مخاطب را خود به‌ خود به صفحه بعد هدایت می‌کند. کتاب پر است از خاطرات مشترک دور و نزدیک، مثل اولین روضه‌ها، اولین تباکی‌ها، اولین اشک‌های واقعی، اولین بار که از ته دلت آرزوی زیارت کربلا را کردی و اولین بار که راهی این سفر شدی... مجموعه‌های «کآشوب» را باید به نیابت خواند و زیارت کربلا را آرزو کرد چون سطر به سطرش در وجود خواننده آشوب به پا می‌کند.

قصه و منبر

در ادامه بخشی از روایت «تاریک روشنای کوره» نوشته محمدحسین محمدی را که در این مجموعه منتشر شده است، می‌خوانید:

روضه را با شعر «جوانان بنی‌هاشم بیایید» تمام می‌کنم. صورتم خیس است و تنم عرق دارد. در را که باز می‌کنم، باد می‌پیچد زیر عبام. محکم دور خودم می‌پیچمش تا سینه‌پهلو نکنم. نعلین‌ها را پا می‌کنم. می‌روم جلوی در ورودی کوره‌. کسی آرام صدایم می‌کند. برمی‌گردم. مرد مسنی که هر روز پای منبرم می‌نشیند، پشت سرم ایستاده. سلام می‌کند. سلامش را جواب می‌دهم. عرضی دارد. در خدمتش هستم. می‌گوید «پارسال قصه بیشتر می‌گفتی حاجی. بیشتر قصه بگو.» لبخند می‌زنم. چشم می‌گویم. خداحافظی می‌کنیم و می‌رود.

آن‌ وقت‌ها که جوجه‌طلبه بودم، گاهی منبرهای پدر را شرکت می‌کردم. خوشم نمی‌آمد. مدام قصه تعریف می‌کرد. «یک‌ مرتبه آشیخ محمدحسین اصفهانی...»، «یک‌ شب آمیز عبدالهادی شیرازی...»، «شخصی می‌رسد محضر ملا حسین‌قلی خان همدانی...» دلم می‌خواست پدرم اگرنه مثل آیت‌الله جوادی آملی، لااقل مثل میرباقری سخنرانی کند. حدیث را تحلیل کند. معارف بگوید. نمی‌کرد. نمی‌گفت. ساده‌ترین حرف‌ها را می‌گفت. هنوز هم می‌گوید. دروغ نگوییم. غیبت نکنیم. همدیگر را اذیت نکنیم. برای حرفش هم قصه تعریف می‌کرد. دلم می‌خواست اگر هم‌درسی، هم‌بحثی، استادی، کسی پای منبرش می‌نشیند، فضل پدر را ببیند و من افتخار کنم که چنین پدر ملایی دارم.

بعدها وقتی کمی بال‌ و پرم درآمد و عمامه بر سر گذاشتم و خواستم منبر بروم، با تأکید چند بار گفت «حرف‌هایی رو که نه خودت می‌فهمی، نه مردم، نزن. اراجیف هم نگو» و اصرار داشت که «قصه بگو باباجون. برای مردم قصه بگو. مردم قصه دوست دارند. علما هم دعات می‌کنند.» اوایل با تردید و بعد مصمم‌تر قصه گفتم. از مهربانی مرحوم شفتی گفتم. از فقر مرحوم کمپانی گفتم. از احتیاط آسد محمدتقی و آسد احمد خوانساری گفتم. و نگفتم همه‌ی این قصه‌ها را پدرم برایم تعریف کرده. نگفتم آن موقع‌ها که خانه‌ی پدری زندگی می‌کردم، هر شب یکی از همین زندگی‌نامه‌ها را می‌داد دستم و می‌خواندم. جایزه هم می‌داد آن‌ وقت‌ها. «هر زندگی‌نامه‌ای که خوندی، پنجاه هزار تومن بیا بگیر باباجون.» خیلی وقت‌ها هم نمی‌خواندم ولی می‌گفتم خوانده‌ام. پولش را می‌گرفتم و با دوستان خرج می‌کردیم. آخر شب باید زنگ بزنم به پدر تا درباره‌ی منبر فردا شب چند قصه برایم تعریف کند.

درباره مجموعه «کآشوب» که آشوب در دل به پا می‌کند/ روضه مکتوب

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.